عزیز از دست رفته
بسم الله
عزیز پیرزنی بود باقد نهایت ۱۵۰ و با وزنی بین۴۰ تا ۴۵ کیلو با روسری سوزن زده زیر گلو بدون بیرون بودن یه خال از موهاش که با توجه به سن بالاش اتفاقا بیشترش سیاه بود .
یه پیرزن با چروکای دل فریب که دوست داشتی مدام دستاش و بگیری و فرق بین چروک و رگ رو روی دستش کشف کنی .
تمام سالای عمرش رو بعد از بابا بزرگ به سفر بود البته جز ۵ ، ۶ سال پایانی که تنفسش سخت شده بود و دیگه نمیتونست تنها سفر کنه .
هر دفعه که پیشم می نشست و میدید کتابام جلوم ولو شده زودی میومد میگفت فاطمه، اون یکی ( همه دخترا از نظرش فاطمه بودن یا اون یکی که قطعا اسم شخص بود و یادش نمیومد)، یه دفتر و خودکارم بده به من .یه چیزایی باید بنویسم .
گفتم سواد نداشت ؟ نگفتم .
سواد نداشت . ولی عاشق نوشتن بود
از کل علم و تکنولوزی اعداد رو تا ۵۰ و حروف الفبا رو نمیدونم تا کجا میتونست بنویسه و از خوندن کلا معاف بود .
اصرارش رو برای تثبیت علمش دوست داشتم . خسته نمیشد از این مدل نوشتنا که همیشه همراه بود با خاطره بازی .
چقدر با دقت و اعتماد بنفس می نوشت .
تهش میگفت یادت باشه بهم سرمشق جدید بدی تا اینجا رو دیگه بلد شدم .
اینهمه ذوق به نوشتن رو هیچ وقت نفهمیدم .
چرا اون که اینهمه امکان و نیاز برای نوشتن نداشت اینهمه علاقه داشت و ضرورت نوشتن رو میفهمید و من هنوز نمیفهمم ؟!
اینهمه به روز کردن دانسته ها و اینهمه اصرار برای عرضه نهایت توان و سوادش توی همه چیزی که از دنیای علم داشت .
قصه های عزیز ادامه داره ...